سکوت میکنم حتی برای تو...

ساخت وبلاگ

امکانات وب

باد به موهای تو،من چرا آشفته میشوم؟!#علیرضا_روشنعبور ایام از مقابل دیدگانت زنی را به تو نشان خواهد داد.آینه بر دست گرفته در برابر باد میان انبوه درختان سبزِ تیره.زنان به چشمم اینگونه اند.باد به دامنشان می‌پیچد پیچک های نیلوفر طرح شده بر آن به رقص در می‌آید گویی پناهگاه عفیفانه ‌ترین احساسات آنجا در کنارشان است که دست در دستشان که بگذاری روحی گرم بر تو دمیده می‌شود.آینه ی خاک گرفته در دستشان را به تو می‌سپارند پاک کنی،به دستمال قدرت مردانه و به قطره اشکهای زنانه،که خود را ببینی به ناگاه و چه عجیب تصویری،مردی به بازوان سِتُرگ در آینه ی ظریف و شکننده‌ی احساسات، کوچک شده،شوخ شده،گیج شده،دَم فرو داده.آینه ای که مرد را نشان می‌دهد.سِحر زنانه.به همین حین که غرق در تصویر آن مردی بادی می‌وزد که پرندگان را از دامن‌اش به دوردست ها پرواز می‌دهد گیاهان را کج می‌کند و خاک پُر بویِ حاصلخیز را بلند میکند که ریشه های لخت و عور درختان را ببینی.آن کُهن درختانِ سبزِ تیره را. این همان زنانگی زمین است.دست لرزان نیلوفر گندیده به مُرداب مردانگی از سینه ات را بیرون میکِشی، بو میکِشی و تَرَنُم بارانِ شفقتی مادرانه به صورتت می‌نشیند.آری زن شفقت میکند، به حال دلش خوش بنشیند،ایمانش به این که محبت به پیرامونش شکل می‌دهد جان میگیرد.چه لذتی مداوم تر از خِیری همیشه جاری.شفقتی مادرانه به هَستی.آه ازین بی توقعی.ببینید:گل صورتی رنگ نیلوفر را،ببینید زانو زدن مردِ قدرت را به پای آینه‌ی زنانگی...چه زیباست... سکوت میکنم حتی برای تو......ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت میکنم حتی برای تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgahebineraha بازدید : 54 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 13:56

(اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد.)#نیچهمنصف باشیم.سوزن‌بان خیلی از راه های زندگی‌ات پیران بی‌خردی بودند کور دل که دست بر دیوار و بر ریل کشیده و خود را ماسیده به عقایدِ خرافه هایِ مادرزاد،مسیرت را به اشتباه تغییر می‌دادند و عده ای هم خواب رفته ی سالهای جوانی خودشان.پنجره زنگار رفته ی ایام را در این راهروهای تنگاتنگ از بدن هایِ متعفنِ این قطار نکبت‌بارِ تن داده به مسیر این ریل ِ بی هدف،باز کن.نیم هوایی بیاید کافیست.چگونه میشود به عقبه ی تلاش های خود ازین قطار ارواح پیاده شد؟ چگونه میشود سیلی محکم آرزومندی را به صورت خود کوبید؟چگونه میشود این لباس خفه را در آورد؟ چگونه می‌شود همراهانم را بیدار کنم؟چگونه میشود نور را دید،صدا را شنید،گل را بویید،آب را چشید؟چگونه میشود فریادی کشید؟چگونه م ی ش و د...دستی به شانه ات شاید.شاید لمیده بر کاناپه ای در خانه.شاید روبه درختی کهنسال به خلسه رفتن،شاید قدم های فراوان شمردن،شاید افتادن دانه ی تسبیحی ،شاید چکیدن اشکی به زیر دوش آب،شاید گوشه ی محراب فراموش‌خانه ای به شمعی خیره شدن،شاید ورقی برچیدن از کتابی،شتید گَردی از آیینه ای روبیدن،شاید مبهوت نگاه شاپرکی ش ا ی د...در رهگذار این پیاده شدن از قطاری رو به ناکجاهای ناخردان کفی از پای در آورده خضر میشوی، بودایی عریان از هیچ،سالک راه میشوی .ابنِ وقتی، فرزند اکنونی،سوزن‌بان قطار خویشی، رو به دشتی فراخ... تو به اغنایی عشق خواهی رسید، پُر انسانی عجیب،پُر آدمی شگرف، پا به سرزمین پیاده شدگان خواهی گذاشت چه لذت ها در این سرزمین از دل خاک جوانه زده اند چه شاد سکوت میکنم حتی برای تو......ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت میکنم حتی برای تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgahebineraha بازدید : 41 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 13:56

《خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد》#شاملوبه هر شهریور و رقص قاصدکی در هوا،آذوقه جمع میکنم.تعدادی از هر کجا که مقدور باشد به خانه ام می‌آورم و در دخمه ها بر جای خودشان پنهان میکنم‌.آذوقه های من از جنس کتاب‌اند.دعوی پیشگویی ندارم ولی پیشبین خوبی هستم لااقل در بعد از خودشناسی اولم به ۵ سال پیش تاکنون باید رخ داده باشد.پیشبینی هایم مرا چِله نشین کرده.چهل روز و چهل شب را پیشبینی میکنم،خوراکم و نشستم و برخواستنم و خوابیدنم در این چِله نشینی با کتاب می‌گذرد،من به چِله ی کلمات می‌نشینم.این شهریور چِله اساطیر خاک خورده و به جنس طلای زردِ خلخال به پای هند گرفته تا عضلات مرمرین خدایان مصر تا پوست همچو صدف الهه‌گان رومی میگذرد.اینها را در دخمه های باستانیِ پاییزیِ ایرانیِ خودم پنهان کرده ام.در زادگاه خودشان .شعله ای کوچک در ژرف تاریکی خانه ام کفایت میکند به عبور از سردی روزگاری که در آن زیست میکنم‌،سردی مردمان سرزمین و وحشتِ بی امانِ کشتار هر روزه ی احساسات.سنجاب درون من آذوقه ای دارد که در تنه ی درختی کهن سال پنهان کرده : دانه ای بلوط.دانه ی بلوط زاگرسی که روزی که آفتاب بر آن بتابد از دل این درخت کهنسال جوانه خواهد زد شاخه خواهد داد برگ خواهد داد ریشه هاش سنگ قلب ها را خورد خواهد کرد و شیره بی خردی را نوش خواهد کرد. ببینید:چه زیباست پناهگاه خدایان و دل‌خستگان... سکوت میکنم حتی برای تو......ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت میکنم حتی برای تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgahebineraha بازدید : 58 تاريخ : شنبه 26 شهريور 1401 ساعت: 2:52

زرتشت در برابر این‌ها همه،تنها گفت:《فرزندانم،فرزندانم،نزدیک اند.》سپس یکسره خاموش شد.و اما عنانِ دل‌اش از کف رفت و اشک از دیدگان‌اش فروچکید و بر دستان‌اش افتاد.

او دیگر همه‌چیز را به فراموشی سپرده بود...

سکوت میکنم حتی برای تو......
ما را در سایت سکوت میکنم حتی برای تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgahebineraha بازدید : 72 تاريخ : شنبه 26 شهريور 1401 ساعت: 2:52

باد به موهای تو،من چرا آشفته میشوم؟!#علیرضا_روشنعبور ایام از مقابل دیدگانت زنی را به تو نشان خواهد داد.آینه بر دست گرفته در برابر باد میان انبوه درختان سبزِ تیره.زنان به چشمم اینگونه اند.باد به دامنشان می‌پیچد پیچک های نیلوفر طرح شده بر آن به رقص در می‌آید گویی پناهگاه عفیفانه ‌ترین احساسات آنجا در کنارشان است که دست در دستشان که بگذاری روحی گرم بر تو دمیده می‌شود.آینه ی خاک گرفته در دستشان را به تو می‌سپارند پاک کنی،به دستمال قدرت مردانه و به قطره اشکهای زنانه،که خود را ببینی به ناگاه و چه عجیب تصویری،مردی به بازوان سِتُرگ در آینه ی ظریف و شکننده‌ی احساسات، کوچک شده،شوخ شده،گیج شده،دَم فرو داده.آینه ای که مرد را نشان می‌دهد.سِحر زنانه.به همین حین که غرق در تصویر آن مردی بادی می‌وزد که پرندگان را از دامن‌اش به دوردست ها پرواز می‌دهد گیاهان را کج می‌کند و خاک پُر بویِ حاصلخیز را بلند میکند که ریشه های لخت و عور درختان را ببینی.آن کُهن درختانِ سبزِ تیره را. این همان زنانگی زمین است.دست لرزان نیلوفر گندیده به مُرداب مردانگی از سینه ات را بیرون میکِشی، بو میکِشی و تَرَنُم بارانِ شفقتی مادرانه به صورتت می‌نشیند.آری زن شفقت میکند، به حال دلش خوش بنشیند،ایمانش به این که محبت به پیرامونش شکل می‌دهد جان میگیرد.چه لذتی مداوم تر از خِیری همیشه جاری.شفقتی مادرانه به هَستی.آه ازین بی توقعی.ببینید:گل صورتی رنگ نیلوفر را،ببینید زانو زدن مردِ قدرت را به پای آینه‌ی زنانگی...چه زیباست... سکوت میکنم حتی برای تو......ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت میکنم حتی برای تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgahebineraha بازدید : 75 تاريخ : شنبه 26 شهريور 1401 ساعت: 2:52

شهوت اغلب چنان روییدن گیاه را تسریع می کند که ریشه ضعیف می ماند و به آسانی می توان آن را از زمین بیرون کشید. سکوت میکنم حتی برای تو......
ما را در سایت سکوت میکنم حتی برای تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgahebineraha بازدید : 108 تاريخ : يکشنبه 2 مرداد 1401 ساعت: 20:37

(ما هنرمندان!خواب آلود در روز روشن! ما پنهان‌کنندگان طبیعت،سر به هوا جوینده خداوند! زائران خستگی ناپذیر،ساکت و آرام چون مرگ بدون آنکه متوجه باشیم از بلندی‌ها عبور می کنیم در حالی که خیال می کنیم در دشت قدم بر می‌داریم و در کمال ایمنی قرار داریم.)#نیچهزودتر از آفتاب باید بیدار شده باشم،جان تازه ی اولین پرتوهای خورشید،صبح شده،عطر یاس عربی پیچیده به پرهای عروس هلندی،رقص من به روی پنجه ی پایم نرم و سبک مثل افتادن برگی از سر شاخه ی درخت.لیوان چای از صبح جاری را باید مز‌ مزه کرد.و‌ زنده بودن یعنی همین که هربار حس لغزیدن خُنکای گرگ و میش به جانت رخنه کند.خواب رویای دروغ گوهاست انسان جاری باید طلوع را ببیند باید گوش باز کند به گنجشکها باید دل بدهد به هست ها.اجازه بدهید امروز را برای خودم باشم نه گوش خراشی آژیر خبرها و نه تنش بی امان روزمرگی و نه افق دید نامطمئن.اجازه بدهید خودم باشم و هر آنچه که لذتی در آن نیست را خط بزنم حتی اگه به کسی بربخورد! شاید امروز در پیاده روی عصرگاهم کسی همچو من میخواهد خودش باشد شاید همقدم شدیم حرف هایمان یکی شد پس عطری به انتخاب خودم باید به لباس صرفا مرتبم بزنم شاید به دماغش نشست و لبخندی زد دفترچه شعرهام را داخل کیف دستیم میگذارم شاید نرمش چند کلمه ی واحد در کنار هم گره از ابروهاش باز کند چه به یقین کسی که خواسته روزی را خودش باشد که گره به ابرو ندارد.برق به کفش های من نمی افتد ولی همین کهنه‌گی غبار گرفته اش نشان از خستگی راه میدهد که رسیدن به این روز را چه زیبا تاب آورده.حکایت من حکایت پیرمردی‌ست که پارو به دریا انداخته و کلاه حصیری را روی صورت،به جریان آب تن‌داده و دراز کشیده به آرامش...  سکوت میکنم حتی برای تو......ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت میکنم حتی برای تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgahebineraha بازدید : 82 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 17:24

سربلند خود باش نه گنه‌کار ادیان دروغین تا کی وا نهادن آنچه در دل داری؟گوشه ای کز کرده و انتظار بارقه ای از هیچ زیر این خاکستر استعداد که خود نمایی و دروغ حاصل اش است؟در به راستی بسته و چشم از کوه برداشته؟تیشه بر دستانت که روزی قرار بود کوه بشکافت و سنگ نورافشان بیرون بیاورد،جوانه زده! تیشه ای که جان بر آن دادی خندیند و انگشت نمات کردند حال اینک نگاه کن چگونه خنده هاشان بدل به سُستی ایمانت شده.ایمان پا برجایی و چه دردناک و اسفناک پایِ سُستِ بی ایمانی...جواز را خود دادی!که دایره های کوچک زنگار گرفته ی تحولت تو را به سان ساعتی قدیمی مُدام بچرخاند مُدام در اول مسیر مُدام در آخرین بار اول مسیر، مُدام اولین بار از آخرین بار مسیر و دایره‌ی زنگار گرفته اکنون ایستاده در ساعت صفر، تیشه را گذاشته ای مابین این چرخ دنده های زنگار گرفته در ساعت صفر و هر آن شکستن و از دایره بیرون پریدنت بسیار،عرق بر پیشانیت خشکیده،زخم های کوچک و لخته بسته بر اندامت و چشمانی درخشان از امید؛ چه زیباست پرواز از این دایره ی های بی مزه ی تحول چه زیباست دوباره برخواستن چه زیباست تیشه بر کوهی از یقین زدن و نه به استخراج سنگِ نورافشان، بلکه به تیشه های آرام و آهسته ، به هر بار تراشیدن لبه های تیز پرآش‌کنان به جانت، نقش خودت بر سنگِ هیاکلِ ایمان و ایستادگی،ببین: چه زیباست!پرشکوه! شکلی از رنج بر تن سنگ، نماد پیروزی های پُر شکست شدن نه پشیمان و گنه کار کرده های خویش،چه زیباست راه‌ور شدن... سکوت میکنم حتی برای تو......ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت میکنم حتی برای تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgahebineraha بازدید : 111 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 20:05

گفتم میان عالم و عابد چه فرق بودتا اختیار کردی از آن این فریق راگفت آن گلیم خویش بدر می‌برد ز موجوین جهد می‌کند که بگیرد غریق را.بهار بانو بگذارید به اجازه ی شما نشانگر کتاب زندگیم را چشم بسته از لای این صفحات غَمبار بِکِشم بیرون، صفحه‌ی لحظه گم شود،بهار بانو بگذارید خیال از انتزاعِ بی موردش گم شود به آن‌ی تبدیل شود به عینی ببینم که این شمایی و منم، به حقیقت مبتلا به روزهای اجبار که اگر نشانگرش هم گم شود از هر صفحه میتوانی آغازش کنی،از سر بگیریش،شاًن من و ما نیست این بی‌خاصیتی و خانه و دیوار و حصار و چپ و راست و پشت،و ای وای بر پشت کردن به این دیدنی های نازیبا که مردم سرزمینم چه به مثال آب خوردنی می‌میرند و من و ما پشت کرده ایم به این حقیقت.گوشه ی لبهام کف بند شد از حرافی و حلقم خُشکید از فریاد و قلبم پر تپش که به هر دود این سیگارِ فیکِ لاکردار،بایدها فرو میبرم و چرایی‌ها بر می آورم ،آه ازین مردمِ بی عملِ بی خردِ تهی مغزِ بی احساس که جیره خور و سر سفره ته مانده بزرگ شده و بزک کرده و عریانِ مغز و بدن شده اند،به حق که در تاریخ هر نسلی که به جای ماند از بُزدلان و بی ریشگان بودند.چه شرافت ها که بر سر دار رقصیدند... مصیبتا دستی به شانه ی عشق میزنیم و از جا می‌پَرد چنان که گوش بزنگ نابودی چیزی باشد...عشقی گم شده... هیچ کتاب تاریخی این حجمِ زیستن در جایی که نمیتوانی تکان از تکان بخوری را ثبت نکرد و نمی‌کند،هی...ای مسخره روزگارِ بیهوده... نه بهار بانو ما نباختیم ما پرچم بر قلّه زده به زانو افتادیم و خون به جای عرق شهادتش می‌دهد...و کَس ندید و نخواست ببیند... سکوت میکنم حتی برای تو......ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت میکنم حتی برای تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgahebineraha بازدید : 112 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 20:05

عشقم را از سالی به سالی دیگر به تو می رسانم ..چون دانش اموزی که تکاایف مدرسه اش را از دفتری کهنه به دفتری نو منتقل میکند ..صدایت .. عطرت .. نامه هایت..شماره تلفن ات ‌‌..نامه های پستی ات را به گنجه سال نو آویزان میکنم ..و به تو اقامتی دائمی در قلبم میبخشممن تو را دوستت می دارم .. و هیچگاه در اخرین برگه  روز ۳۱دستامبر تورا تنها نمی گزارمبر دستانم  و بازوان ظریفم این سو و آن سو می برمتو با تو میان فصل های چهارگانه جابه جا می شومزمستان ها روی سرت کلاه پشمی قرمز می گذارمتا سردت نشود!در پاییز تنها بارانی خود را به تو خواهم دادتا لباست تر نشود!و بهارتنها می گذارمت تا روی علف های تازه بخوابیو شامت را با گنجشکان و ملخ ها بخوریو در تابستانبرایت تور ماهیگیری کوچکی خواهم خریدتا صدف و مرغان دریاییو ماهیانِ ناشناخته بگیریدوستت دارمو نمی خواهم به خاطره ی فعلهای زمان گذشته و خاطره قطارهای مسافربریپیوندت بدهم!چرا که تو آخرین قطاری هستی که شبانه روز بر رگهای دستم در سفریتو واپسین قطار منی ومن آخرین ایستگاه تو...دوستت دارمو نمی خواهمبا آب و بادیا تاریخ میلادی و هجرییا جزر و مدها وهنگامه ی ماه و خورشید گرفتگیپیوندت بدهمبرایم اهمیتی نداردآنچه مراکز ستاره شناسی ونقش ته فنجان های قهوه می گویندچرا که چشمانت هر یکپیامبری جداگانه اندو هر دوعهده دار شادی این دنیا!دوستت دارمو دوست دارم که تو رابا وقت  و آداب خودپیوند دهمو ستاره ای باشی که بر مدارم می گردیمی خواهم شکل واژه بگیریو گستره ی کاغذتا هنگامی که کتابی منتشر کردم و مردم خواندندهمچون گلی که درونش بودهبه رازش برسندو هنگامی که سخن می گوییشکل دهان مرا بگیریتا مردم تو را شنا کنان در صدای من بینندمی خواهم شکل دستانم را بگی سکوت میکنم حتی برای تو......ادامه مطلب
ما را در سایت سکوت میکنم حتی برای تو... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : istgahebineraha بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 0:36